شب های بی مهتاب

شب های بی مهتاب

 

زنده ماندن برای چیست ؟ دردها دیگر چه می خواهند ؟ استکانی که افتاد و شکست چه چیزی را می خواست ثابت کند ؟ می خواست به همه بگوید حواس پرت شده ام ؟ می خواست داد بزند دستم لرزید ؟ مگر نه این است که هر دستی بزنیم پس خواهیم گرفت ؟ چه شد ؟ این که همه رفتند ... دیگر دلواپسی دارد ؟ 

دلم می خواهد همین الان که پاسی از شب گذشته است و مهتابی شبم را روشن نمی سازد ، از میان دنیای آدم ها با همه زرق و برقش بروم . زرق و برقی که گاهی چنان دلم را اسیر خود می کند که ... . دردهای زیادی قلبی را محاصره کرده اند که سعی کرد در تمام طول عمرش دردی به کسی تحمیل نکند . نمی دانم تا چه حد توانست . شاید ... نمی دانم ! دلم خیلی گرفته . خیلی . ولی مگه مهمه ؟ مگه استکانی که می افتد و می شکند را کسی دلش می سوزد ؟ سوت و کوری این آوردگاه هم نشان می دهد که تنهایی محاصره ام کرده است . کاش می شد حرف زد . کاش بود کسی که می توانست دردها را بگیرد . نیست . یعنی نبود . متغیرهای زیادی ذهنم را اشغال کرده اند . همه ظاهر را می بینند . کسی نمی داند در درونم چه غوغایی است . گاهی وقت ها فکر می کنم قلبم از دستم خسته شده است . دلم می خواهد بهش مرخصی بدم . اما مرخصی اش را کسی دیگر باید موافقت کند . رفتن با آرزوهای سر به مهر بهتر است از ماندن با دردهای سر باز کرده . دردها سر باز خواهند کرد و ... دیگر دلم نمی خواهد چیزی بنویسم . 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, ] [ 1:18 ] [ عماد کیان ]
[ ]